رمان رز آبی نودهشتیا
رمان رز آبی
امروز:4 اردیبهشت 1400
به قلم:nil_pr و a_s_t
ناظر: @Madi
ویراستار: @negar_84
خلاصه رمان:
یه دختر عادی،با یه زندگی عادی،
حالا فرض کن پایه آدم جذاب باز شه به زندگی گی این دختر!
درسته هرکی بود دلش میخواد مخو طرفو بزنه،ولی خب آسو دست و پا چلفتی تر از این حرفاست که بتونه دانیار و عاشق خودش کنه
البته ما که نمیدونیم شاید همین دانیار باعث بشه آسو این دنیای بچگیش جدا بشه خانمی برای خودش بشه!چطوری؟این داستان کلیشهای عاشقی نی یه فرفی داره
اگه کنجکاو شدی بدونی آسو دست پاچلفتی کیه؟و دانیار پسر مرموز رمان چه نقشی توی زندگی آسو داره؟کنجکاو شدی؟!
پس بشین بخونش تا بفهمی قضیه از چی قراره!
مقدمه رمان:
خالی ام از عشق،خالی ام از زندگی،بی تو گویا نیستی مرا پر می کند،نوازش دستانت را از من دریغ نکن،باش،گرچه بی عشق،گرچه بی حس،اما باش،باش که بودنت همچو زندگیست. بیا... بیا و نوری باش برای این اتاقک های خالی از محبت که این روز ها در ظلمات تنهایی دست و پا میزنند... بیا ای جانم به قربانت،که این خانه منِ بی تو را نمی خواهد.
بخشی از رمان:
زیر بارون تند و سرد پاییزی میدوییدم. لباسام کاملا خیس شده بود. انگار این مسیر و بارون قصد تمومی نداشت... دیگه جونی برام نمونده بود. با پانزده دقیقه تاخیر و لباس های کاملا خیس روبهروی برج ایستادم، نفس عمیقی کشیدم. با ناامیدی وارد ساختمان شدم. نگاه های متعجب مردم روی من بود ولی خب منم آدمی نبودم که حرف مردم برام مهم باشه، بخاطر همین خودم رو به بیخیالی زدم؛ بعد از صحبت کردن با رسپشن، به سمت آسانسور رفتم، وارد شدم و دکمه طبقه ششم رو فشار دادم و منتظر شدم. پس از اینکه آسانسور ایستاد، مستقیم به اتاق عمو رفتم. دیگه امیدی به این کار نداشتم،آخه کی منو استخدام می کرد؟! مطمئنا عمو به برادرزاده عزیزش سخت نمیگرفت، اما با این حال استرس گنگی در وجودم بود. بعد از اینکه از منشی اجازه ورود گرفتم، در زدم و داخل شدم؛سلام بلند بالایی دادم. عمو که مشغول کار بود و سرش پایین بود، جواب سلامم و داد. وقتی سرش رو بالا آورد گفت:
-میبینم موش آب کشیده شدی!